˙·٠•●♥ دریـــــــــا ی عـشـــــق ♥●•٠·˙
هــــی رفــــــیق...! زیاد خوبــــی نکن...! انسان است... فراموش میکند...! از تنهاییش که در بیاید، تنهاییت را دور میزند...! پشت میکند به تـــــــو... به گذشته ات... حتی روزی میرسد که به تو هم یگوید: شُــــــمـــــــا...؟ این عید و نمی خوام من عیدی ندارم این عید واسه من روز عذابه عیدم مث هر روز، هر روز مث دیروز من حال دلـــــم خیــــلــی خـــرابــــه... به دنبال کدام پایان ! خلاف جاده ایستادی ؟ چرا تا عادتت کردم به فکر رفتن افتادی ؟ چرا باید به تنهایی ؟ دوباره بی تو برگردم ؟ کجای جاده بد بودم ؟ کجای قصه بد کردم ؟ و گفتی که باید از هم جدا شیم باید دیگه ما مال هم نباشیم باید هر یک بریم به سمت یک راه باید دیگه با هم همراه نباشبم ولی من به جدایی تن ندادم دیگه حرفی واسه گفتن ندارم بدون جون منی ، عمر منی تو نباشی راهی جز مردن ندارم به یادت میتپه قلب من هردم بدون دنیای من باتو بهشته نباشی این بهشت میشه جهنم میدونم تو دلت یه جای دیگست تو دستات جای من دستای دیگست بدون اگه بخوای ازم جدا شی میشم تنها ترین تنهای بی کس.....
یک نفــــــر را کشـــــــــــف کند !
زیبایــــــــی هایش را بیـــــرون بکشــــــــد ...
تلخـــــــی هایش را صبر کند ...
آدمهـــــــــای امروز، دوســـــــــــت های کنســـــــروی می خواهند!
یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیــــرین و مهربان
از تویــــش بپرد بیــــــرون!
و هی لبخنــــــــــد بزنــــــــد و بگـــــــــــوید: